... محاکمه
داستان
Tuesday, December 26, 2006
همیشه وقتی مجسمه ی بزرگ میدان شهر را میدید - که به آسمان نگاه میکند - احساس میکرد که اشتباهی رخ داده استمیرفت پای مجسمه می ایستاد و سرش را بالا میگرفت و به مجسمه زل میزد .امشب دیگر تصمیمش راگرفته بودفردا صبح مجسمه ی شهر کوچکتر شده بودبا تبری در دستش و تکه سنگ هایی که زیر پایش ریخته بود و چشم هایی که به زمین نگاه میکرد