... محاکمه
داستان
Tuesday, December 26, 2006
نمیدانست چرا ؟ ولی دوست داشت مجسمه اش را بسازند و بگذارند وسط شهر .اما هر چقدر که فکر میکرد نمیتوانست تصمیم بگیرد که مجسمه اش چه شکلی باشدهمیشه نیمه های شب میرفت میدان اصلی شهر و به حالت های مختلف میایستادفردا بیست و دومین سال نصب مجسمه در میدان شهر است .
همیشه وقتی مجسمه ی بزرگ میدان شهر را میدید - که به آسمان نگاه میکند - احساس میکرد که اشتباهی رخ داده استمیرفت پای مجسمه می ایستاد و سرش را بالا میگرفت و به مجسمه زل میزد .امشب دیگر تصمیمش راگرفته بودفردا صبح مجسمه ی شهر کوچکتر شده بودبا تبری در دستش و تکه سنگ هایی که زیر پایش ریخته بود و چشم هایی که به زمین نگاه میکرد
افتاده بود وسط فرشی که همه با کفش رویش راه می رفتند بی آنکه به چشم های سرخ پسر بچه ای فکر کنند که انگشت هایش بوی گوسفند می داد ! تبسم مرده ای بر لب هایش نقش بسته بود که حتا فاجعه بارتر از آن لبخندی بود که وقتی خار گل سرخی را که به او داده بودم توی انگشتش - که بویVODKA می داد - فرو رفت ! معلوم نبود که مرده است یا هنوز دارد ...مطمئن بودم که دارد فکر میکند اما ذهنش آنقدر سرد بود که جرائت ورود نداشتم ، بی اختیار کنارش نشستم و دستهایم را به موهای خرمایی اش که کشیدم ، هنوز پس از سیزده سال دستم بوی تن گرگ میدهد
شيطان گفت: که ( خدايا) چون تو مرا گمراه کردی من نيز بندگانت را از راه راست که شرع و آيين توست گمراه گردانم .( سوره ی اعراف آيه ی 16)

از پشت پنجره نگاه ميکرد ،مرد چيزهایی مينوشت و خط می زد ، احساس ميکرد بايد از پشت پنجره مرد را همراهی کند پس از چند بار خط زدن شروع به نوشتن کرد لبخندی که روی صورتش نقش بست با فرم چهره اش هم خوانی نداشت نميدانست چه مينويسد قلم روی کاغذ حرکت ميکرد و چيزهايی از خودش بر جا ميگذاشت حرف هايی که- شايد – مال او نبود. ولی بايد مينوشت .به ابن جا که رسيد کمی مکث کرد ولی دوباره نوشتن را از سر گرفت ، جرقه ها يکی پس از ديگری زده می شد . موجودات ريز و درشت در تمام نقاط زير زمين در حرکت بودند از سوسک های چندش آور تا مورچه ها و پشه ها . همه ناظر نوشتن او بودند ولی هيچ موجودی به اندازه ی آن چه پشت پنجره بود ذهنش را مشغول نکرده بود ، احساس کرد در نوشتن دچار نوعی شتابزدگی شده است فکر کرد يک نوع اشتباه زمانی در آن چه نوشته محرز است ولی توان يا جرائت برگشتن به ابتدا را نداشت و مهمتر اين که آن چه به ذهنش می آمدجز ثبت شدن راه ديگری برايش نگذاشته بود . باز هم مکث کرد ، اين بار احساس کرد تنها موجود روی زمين است حتا حضور وجود پشت پنجره را برای لحظه ای از ياد برد .ديگر حوصله اش سر رفته بود آن چه ميخواست بنويسد نياز به مقدمه چينی نداشت ولی نمی دانست چه چيزی مانع ميشود لحظه ای مکث کرد... نميدانست چقدر تا ایستگاه بعدی مانده است ساعت ها بود در راهرو قدم ميزد کنار کوپه ای ايستاد از پشت شيشه نگاهی انداخت .يک زن و شوهر کنار هم نشسته خوابيده بودند روبروی آن ها مردی سرش را به پنجره ی بيرونی چسبانده بود و معلوم نبود در تاريکی بيرون به چه چيزی نگاه ميکند؟سرش گاهی به طرف زن بر ميگشت ولی بلافاصله گويا نيرویی مانع اش ميشد ، اين بار که سرش برگشت نگاهش روی زن ثابت ماند از پنجره جدا شد خودش را روی صندلی درست روبروی زن کشاند ، در اين لحظه شوهر زن نفس عميقی کشيد و مرد بلافاصله چشم هايش را بست .لحظاتی فقط سکوت بود و سياهی و بعد پلک ها مرد را به فضای کوپه آورد . در چهره ی زن دقيق شد ، زن زيبا بود اين را از هژده ساعت پيش که وارد کوپه شده بودند فهميده بود .پيراهن آبی ساده ای به تن داشت و روسری سفيد ، زيبایی خاصی به او بخشيده بود . سرش را کمی جلوتر برد. حالا می توانست صدای نفس های زن را به راحتی بشنود و اين او را بيشتر جلو ميکشاند .بلند شد ، در کنار زن به اندازه ی کافی جا بود! به آرامی جای خالی را پر کرد ولی جرائت نداشت به زن نگاه کند قلبش به شدت ميتپيد عرق کرده بود و آب دهانش مدام بيشتر ميشد نگاهش به شيشه ای افتاد که به تاريکی راهرو ختم ميشد تاريکی ،انگار به او جرائت داد . زير چشمی نگاهی به زن کرد . سينه های زن توجهش را جلب کرد ، گردنش را کمی بالاتر برد از يقه ی پيراهن زن ميتوانست پستان های وا رفته اش را ببيند . قند در دلش آب شد کمی آرام گرفت ولی بايد باز هم به زن نزديک ميشد – هوس از چشم هايش زبانه ميکشد – يک وجب فاصله ای را که با زن داشت به آرامی پيمود ، تقريباّ به زن چسبيده بود دست راستش را نزديکتر آورد ، حالا دستش روی پستان زن بود .ضربان قلب زن از دستهايش گذشت و با صدای قلبش آميخت – سمفونی وحشت در وجودش نواخته شد – بی اختيار دستش را کنار کشيد از چيزی ترسيده بود کمی به اين حالت ماند دوباره تاريکی به او جرائت داد .دوباره دستش را روی پستان زن گذاشت ، اين بار احساس خوشايندی به او دست داد ، تقريباّ به اوج شهوت رسيده بود .آب دهانش را قورت داد به صورت زن خيره مانده بود و دستش هم چنان به آرامی روی پستان زن می خزيد ناگهان انگار با تيری قلبش را هدف گرفته باشند .چشم های زن باز شد و درست به چشم های مرد خيره گشت . دست مرد همچنان روی پستان زن بود ، زن چند ثانيه به چشم های مرد نگاه کرد .مرد احساس کرد قلب زن ديگر کار نمی کند . زن دوباره چشم هایش را بست . مرد از کنارش بلند شد و لحظه ای بعد در دستشويی قطار بود .******با ديدن اين صحنه حس آشنا ی عجيبی در ونش فوران کرد . مطمئن بود اين صحنه را بارها دبده است ، فجيع تر از اين در طول ساليان زندگيش بارها اتفاق افتاده بود . با سرخوردگی بی دليلی – شايد – به کوپه اش بازگشت .چشم های زن و مرد راحتش نمی گذاشتند . ميدانشت که گناهی متوجه او نيست ، با اين همه نوعی عذاب وجدان در خود حس می کرد ، در بيشتر وقايعی که ديده بود اين حس عذابش می داد ولی چاره ای نداشت اين سرنوشت بودو بايد به آن تن می داد .قطار ترمزکرد انگار به ايستگاه آخر رسيده بود ، پياده که می شد از پشت پنجره نگاهی به همان کوپه کرد يک زن و شوهر در آن خوابيده بودند .بی آن که زمان برايش مفهومی داشته باشد در اعماق جنگل قدم می زد . نزديک غار که شد نوعی حس مادرانه به او دست داد ، بچه هايی که يک هفته پيش به دنيا آورده بود در داخل غار بودند ،حالا ديگر چشم هایشان باز شده بود و می توانستند بشنوند .او را که ديدند به طرفش دويدند و او همه شان را يکجا بغل کرد ، اما نبوسيدشان گويی در تقديرش چنين چيزی نمی گنجيد !بچه ها در بغلش بودند و او می خواست شروع کند ، درست مثل ... . عدد يادش نيامد همانطور که دفعه های پيش يادش نيامده بود. بايد قصه ميگفت قصه ی زندگيش را و آن گاه صبح آن ها را راهی ميکرد تا به دنبال سرنوشتشان بروند ،با مهارت خاصی شروع کرد :« وقتی خداوند آدم را از خاک می آفريد ، گمان نميکردم آفرينش او تا اين حد در تقدير من نقش خواهد داشت ، مادرتان قبل از آفرينش آدم و در حين آن از بزرگترين موجودات بود و در بين همه مورد احترام وارادت . تا آن که آن روز صبح همه چيز دگرگون شد . آدم که از خاک آفريده شده بود روح در او دميده شد خداوند ميگفت :من از روحم در او دميده ام .بعد آدم روی تپه ی بزرگی ايستاده بود ! خداوند فرمان سجده داد . همه خم شدند من نتوانستم ! ايستاده بودم ، چيزی در دلم آتش گرفته بود من از آتش آفريده شده بودم و او از خاک ، آتش از خاک بهتر است اين را همه ميدانستند .من سجده نکردم و خداوند مرا پست خطاب کرد ، همه ی وجودم آتش گرفت خداوند مرا راند و من از او مهلت خواستم !که تا آدم بر روی زمين است من نيز زندگی کنم و به او قول دادم که آدم را فريب خواهم داد و بعد مرا با تازيانه از آسمان ها راندند و آدم و حوا وارد بهشت شدند و من گفتم : گندم يا سيب نمبدانم ! ولی درخت ممنوعه را بايد بخورند تا شايد عمر جاويد يابند و آن ها خوردند و اجزايی از پيکرشان آشکار شد که برای همييشه باعث بدبختی شان شد بی آنکه من بخواهم کاری بکنم انگار همان يکبار برای هميشه کافی بود .و شما فرزندانم از فردا بايد فرزندان آدم را فريب دهيد ... »بچه هايش خوابيده بودند مثل هميشه خسته بود ولی احساس گناه نميکرد ، اصلن هيچ وقت احساس گناه نکرده بود ! چشم هايش را بست . تصوير وحشتناکی پشت چشم هايش نقش بست ! سيزده بچه ابليس بيگناه خفه شده بودند و مادرشان جلو غاری از درختی حلق آويز شده بود !حالت تهوع گرفته بود ، چشم هايش را که بست همه ی دنيا سياه شد .******صبح شده بود . سوت قطار در فضای جنگل پيچيده بود. در اعماق جنگل جلوی غار مخوفی ابليس مادری که سيزده بچه ی بی گناهش را خفه کرده بود خودش را دار زده بود .قطار داشت با سرعت دور می شد ، مادری که در راهرو قطار قدم ميزد و به نوشته هایش فکر ميکرد روبروی کوپه ای بی اختيار ايستاد ،داخل کوپه مردی دستش را روی پستان زنی گذاشته بود که قلبش ديگر کار نمی کرد .تير ماه 1384