افتاده بود وسط فرشی که همه با کفش رویش راه می رفتند بی آنکه به چشم های سرخ پسر بچه ای فکر کنند که انگشت هایش بوی گوسفند می داد ! تبسم مرده ای بر لب هایش نقش بسته بود که حتا فاجعه بارتر از آن لبخندی بود که وقتی خار گل سرخی را که به او داده بودم توی انگشتش - که بویVODKA می داد - فرو رفت ! معلوم نبود که مرده است یا هنوز دارد ...مطمئن بودم که دارد فکر میکند اما ذهنش آنقدر سرد بود که جرائت ورود نداشتم ، بی اختیار کنارش نشستم و دستهایم را به موهای خرمایی اش که کشیدم ، هنوز پس از سیزده سال دستم بوی تن گرگ میدهد