... محاکمه
داستان
Tuesday, December 26, 2006
افتاده بود وسط فرشی که همه با کفش رویش راه می رفتند بی آنکه به چشم های سرخ پسر بچه ای فکر کنند که انگشت هایش بوی گوسفند می داد ! تبسم مرده ای بر لب هایش نقش بسته بود که حتا فاجعه بارتر از آن لبخندی بود که وقتی خار گل سرخی را که به او داده بودم توی انگشتش - که بویVODKA می داد - فرو رفت ! معلوم نبود که مرده است یا هنوز دارد ...مطمئن بودم که دارد فکر میکند اما ذهنش آنقدر سرد بود که جرائت ورود نداشتم ، بی اختیار کنارش نشستم و دستهایم را به موهای خرمایی اش که کشیدم ، هنوز پس از سیزده سال دستم بوی تن گرگ میدهد